۱۳۸۸ تیر ۳, چهارشنبه

خرداد هشتاد و هشت (1)

میخوام خاطرات خرداد هشتاد و هشت رو بنویسم با اینکه این روزها هیج وقت فراموش نمیشه .
تقریبن ده روز قبل انتخابات بود هر بعد از ظهر می رفتیم بیرون و جشن و شادی به خاطر امیدی که تو دلامون پیدا شده بود . با هم بحث میکردیم و اگه کسی خیلی سر سخت بود میگفتم که انتخاب ما بین بد و بدتره با اینکه ته دلم فکر می کردم بهترین انتخابه. بعد از مناظره ها امیدم بیشتر شد و به جز حرف هایی که از دهه سیاه شصت در موردش میخوندم و می شنیدم که من موسوی را مقصر نمی دونستم. چند روز به رای گیری مونده بود که کارمون اطلاع رسانی به دوستان و اقوام بود که همه جا رای بدن و تو ساعات اولیه برن و حتمن با خودکارشون بنویسن... نگران تقلب بودیم بی خبر از اینکه که رای ما شمرده نمیشه .
جمعه بیست و دو خرداد هشتاد و هشت
از خواب بیدار شدم ودیدم پدرم اول صبح رای داده و بقیه خانواده ام قراره هوا خنک تر شد برن. مامانم از دلهره من کلافه شده و از نکاتی که تو اون روزها هزار بار گفتم. امید نجاتش داد و اومد دنبالم . هر جا میریم شلوغه و گشتیم یه جای خلوت و سایه پیدا کردیم . با این همه یه ساعتی تو صف بودیم باخرا رایمونو تو صندوق انداختیم. قرار بود بعدش بریم سینما درباره الی رو ببینیم که منصرف شدیم . یه دوری تو شهر زدیم و با دیدن صف های شلوغ رای گیری ذوق میکنیم. هوا خیلی خوبه .
شب اومدم خونه و وب گردی و میبینم بعضی جاها تعرفه کمه و بعضی شهر ها تمدید نشده و یه مدرسه تو اشرفی اصفهانی باطل شد و چند صندوق سر از یه خونه تو تهرانپارس به جای وزارت کشور در آوردن و میخونم که خبر گذاری فارس ساعت 8 شب پیروزی ا.ن را اعلام کرده با این همه مطمئن هستم که این همه رای رو نمیتونن جا به جا کنن. مگه چقدر میتونن تقلب کنن. شیخ اصلاحات گفته بیدار بمونیم و من شرمنده از رای که نتونستم به حرف های قشنگش بدم به این حرفش عمل می کنم! تا صبح refresh میکنم و به جز کنفرانس خبری ساعت 11.30 میر حسین هیچ خبر خوبی نمی بینم. بچه ها تو نت میگن اینا رای شهرهای کوچیک هست و هنوز شمارش با سرعت نور محصولی و شاید کردان ادامه داره. ساعت 5 نصف شبه و حالم گرفته . از رای که دادم پشیمونم و از همه دوستانی که به اصرار من رای دادن شرمندم. تصمیم میگیرم بخوابم.
شنبه بیست و سه خرداد هشتاد و هشت
به زور دو ساعت خوابیدم و از 7.30 بیدارم و حوصله دل کندن از تختمو ندارم . ساعت هشت شد و صدای اخبار رو می شنوم . مامانم آروم در اتاقمو باز میکنه و من با ناراحتی و یه کم عصبانیت میگم میدونم. دوستم زنگ میزنه باورش نشده و با هم همدردی میکنیم. همش تلفن که فقط به هم دلداری می دیم و از تقلب حرف میزنیم. ماتم زده رو مبل نشستم و اخبار ساعت نه رو گوش میکنم. چقدر چنش آوره این مرتیکه دانشجو. نا چند ساعت هیچ نتیجه تازهای اعلام نمیشه و فکر میکنم دستشون رو شده . ولی اخبار کانال خبر ساعت یک و نیم ظهربازم نتایج اعلام میکنه. میرحسین گفته تا دو صبر کنیم. ساعت دو محصولی آمار مسخره خودشو اعلام میکنه . با مژده قرار می زاریم بریم ونک. ساعت 5 میرسیم . میدون پر از گارد ویژه هست و دو گروه تقریبن پنجاه نفره پیاده میرن سمت وزارت کشور. ما هم راه میوفتیم به سمت پایین ولی عصر. نزدیک پارک ساعی هستیم که کلی موتور گارد به سمت بالا میان. باتوماشونو رو هوا میچرخونن. میکوبن رو بعضی ماشین ها که کنار خیابون پارک شدن. هر کی از سمت پایین میاد بهمون میگه که نرین خطرناکه. میزنن و میگیرن ولی ما دو تا گوشمون بدهکار نیست. پسر ها رفتن تو پارک ساعی و شعار میدن و گارد مردمو میزنه. یه جا گیر کردیم مردم از بالا به سمت پایین و از پایین به سمت بالا فرار می کنن. یه آقایی جلو سرش شکسته و خون میاد و ما از پله های ولی عصر بالا میریم . تو یوسف آباد غلغله هست و مردم در خونه هاشون بازه و شعار مرگ بر دیکتاتور میدیم و تا باتوم به دست ها میان فرار میکنیم تو خونه ها. تو عمرم این همه آدرنالین ترشح نکرده بودم. امید پیدامون میکنه. وای ماشینشو تو دل گارد پارک کرده . راه میوفتیم سمت ماشین ولی هر کی از اون طرف میاد میگه خطرناکه نرین. یه جایی من و مژه منتظر میمونیم و امید تنهایی میره ماشین میاره. من حسابی ترسیدم ولی از رو نمیرم. بازم میریم قاطی مردم میشیم و شعار میدیم و از سطل آشغال هایی که سوزوندن فیلم میگیریم. یوسف آباد خیلی شلوغه و سنگ که طرف گارد میره و شعار مرگ بر دیکتاتور. یه جایی همه فرار میکنن ولی امید وایستاده که ببینه چه خبره دعوامون میشه. اون میگه تا این بالا نمیان و مردم الکی جو میدن. یه موتوری که تابلو اطلاعاتیه کنارمون ایستاده و به یکی میگه ماشین بفرستین! من با نفرت نگاش میکنم . هوا کم کم تاریک میشه و راه میوفتیم سمت خونه. همه خیابونا رو بستن. مجبوریم از کنار گارد رد بشیم و من از ترسیدم. ترافیکه ولی نفهم میکوبه رو ماشین که حرکت کن . ماشینهای داغون شده رو میبینیم که صاحبشون پارک کرده که بره تو طرح ترافیک بی خبر از بلایی که قراره با باتوم سرشون بیاد. دوستمو می رسونیم و تو راه خونه هیچ خبری نیست و دلمون میگیره از بی غیرتی مردم.
.

هیچ نظری موجود نیست: